مدتی بود وقتی محمـــد از نماز جماعت بر میگشت خانه
دوباره می رفت داخل اتاق و به نماز مشغول میشد.
نمــــــــاز خواندنش هم طوری بود که قلبم را به لرزه در میآورد
داخل اتاق رفتم و از او پرسیدم :
پســــــــرم این نماز ها که میخونی چیه ؟
تو که برای نماز اول وقت به مسجد میری .
من هم یادم نمیاد نماز قضــــا داشته باشی .
گفت : مامان قول میدی که به کسی نگی .
گفتم : حتما
گفت : مامان ، نماز قضای مادر شهید اسماعیل هستش .
گفتم : چطور شده این ماموریت به گردن شما افتاده ؟
گفت :
مثل اینکه مادر شهید به خواب دخترش رفته
و به او گفته که من براش یک سال نماز قضا بخونم
3 ماه قبل از شهادتش ماموریتش به اتمام رسید مزد خودش را هم گرفت.