21844170734625243611.jpg
یه روز قبل هفتم مادرش می ره سر مزار . 

یهو یه خانمی میره جلو و بغلش می کنه و می گه شما مادر شهیدین نه ؟


کرجی بودن . پسرش یا برادرش ( درست یادم نیست ) خادم الشهدا بود .

فقط روز اول تو قطار آقا محمدرو دیده بود . 

خود خانمه هم خادم الشهدا بود . 

می گفت همون اوایل خواب دیدم :

تو یه اتاقی نشستیم .

دور تا دور پر خانم چادری . 

یه خانم قد بلند نورانی از در میاد تو .

دست شما رو می گیره و بلند می کنه و می گه :

این مادر شهید محمد سلیمانیه . چهره تون از همون خواب یادمه