
یه روز قبل هفتم مادرش می ره سر مزار .
یهو یه خانمی میره جلو و بغلش می کنه و می گه شما مادر شهیدین نه ؟
کرجی بودن . پسرش یا برادرش ( درست یادم نیست ) خادم الشهدا بود .
فقط روز اول تو قطار آقا محمدرو دیده بود .
خود خانمه هم خادم الشهدا بود .
می گفت همون اوایل خواب دیدم :
تو یه اتاقی نشستیم .
دور تا دور پر خانم چادری .
یه خانم قد بلند نورانی از در میاد تو .
دست شما رو می گیره و بلند می کنه و می گه :
این مادر شهید محمد سلیمانیه . چهره تون از همون خواب یادمه