بچه ها ی پادگان خیلی با محمـــــد اُخت شده بودند ؛
بعضی از آنها اورا حاجی و برخی دیگر سیـــد صدایش می زدند ولی خودش می گفت:
« مرا مادرسید صدا بزنید » چون مادرم سیـــــده است .
اکثرا او را شهیـــــــد زنده می نامیدند .
روزی بازرسی از تهران آمد و درحین بازدید به او نگاه کرد و به فرمانده او خطاب کرد:
که این سرباز کیست ؟ نامش چیست و اهل کجاست ؟
محمــــــــــد با خودش گفت حتما به خاطر محــــــاسنم می خواهد مرا تنبیه کند .
اما آن بازرس خطاب به فرمانده محمــــــــد گفت :
"این سرباز را زودتر مرخص کنید چون اینجا بماند حتما شهیــــــــد می شود،
این سرباز شهیــــــد آینده ماست"
گفتم محمــــــــدجان این چه حرفی بود که آن فرمانده زده است :
من طاقت شنیدن این حرف ها را ندارم ,
محمــــــــــد به من گفت مادر جان مگر تو دوست نداری مادر شهیـــــــد باشی ؟
برای شما افتخار است که شما را مادر شهیــــــــــــــد خطاب کنند .